Usef Zoleykha (H.s 92-10)

می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: 


تو را دوست دارم.



یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟


از این دوستی مرا به بلا افکنی



و خود نیز بلا بینی!



پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،


 او بینایی‏اش را از دست داد.



و من به چاه افتادم.



زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد


و من مدت‏ها زندانی شدم.



اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،



تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی .


Usef Zoleykha (H.s 92-10)